اشعار سید امیررضا هاشمی



ژنده پوشیده ام تا بلکه رسوایم کنی       زیر ابر نمی مانم باد میوزد تا که عریانم کنی   سایه ام رو بلند تر رنگ میزنم تا توی شهر خالی پیدایم کنی

میدوم برای دیدنت در بیابان های تو در تو تا که سیرابم کنی

من روز را به عشق شب به پایان میبرم تا که مرا خوابم کنی

توی سیاهی مطلق پلک هام غرق در رنگ و رویایم کنی

در کنار دریای شمال کنار قصر های شنی بچگی ام بیدارم کنی

بازهم بیای و در زمستان های سرد و کلاس درس بیمارم کنی

باز هم جمعه شب ها بیای و بی خوابم کنی 

باز هم با یه خبری دارمت بی تابم کنی

تو تاریکی ها و سیاهی های شب غرق مهتابم کنی

بین قایم باشک بازی های من و دنیا باز زیر چادرت  پنهانم کنی



تکراری بودن با تکرار فرق میکند  ما هر روز ببخشید هر بیست و چهار ساعت یک روز و یک شب را میبینیم ولی آیا برای همه یکسان است پس زندگی خودش یک تکرار است مثل تکرار فصل ها پاییز زمستان بهار تابستان اینها همه تکرار اند اما تکراری بودنشان به شرایط بستگی دارد و به شما پس بیاییم هر روز برای یک دقیقه تکراری نباشیم مثل واژه هایی که تکراری اند اما هر بار باتوجه به آدم و اون شرایطی که واژ ها درون آن شناور اند احساس ما به آنها فرق میکند.


بچه که بودم فکر میکردم همه آدم ها قلبی داشتند و آقا ه اومده و قلبشون رو یده خلاصه این شد که شالو کلاه کردم چون آقا ه میخواست یه کاری کنه من نتونم بیام بیرون ولی کور خونده بود اومد برف باریده بود رفتم تو پارک محله که اونجا پیداش کنم چون باعث شد بود دیگه هم بازی های بچگی ام رو نبینم حتما ترس از سرما رو اون تو جونشون انداخته بود اما تو پارک محله مون هیچ کس نبود آقا ه تابستونا همه رو به بازی مشغول میکنه زمستونا به خونه بعد تاکسی گرفتم و رفتم به راننده تاکسی گفتم شما این ورا ندیدید گفت چرا یه یارویی سورا شد و کرایه نداد گفتم نه من دنبال یه مهم تر میگردم بعد هم که پیاده شدم تا تونست ازم بیشتر پول گرفت فکر کنم تلافی اون یارو رو سر من در آورد که البته همه این ها تقصیر آقا ه است بعد پیاده شدم انواع اقسام ها رو دیدم بقال و نانوا و مامور خرید و ولی به واقعی نرسیدم بعد از پیمودن کلی راه بالاخره بهش رسیدم آقا ه یک پیرمرد بی آزار به نظر میرسید ولی خوب من گولش رو نخوردم بهش گفتم آهای آقا ه واسه چی قلب های مردم رو میی خندید و به من گفت ی من چیزی رو نیدم این ها همه امانت اند گفتم مردم این ها رو به تو به امانت دادند گفت نه مردم این ها رو دور انداختند من هم همه شان را در این کیسه انداختم  و منتظر این هم که بیاند و پسش بگیرند پرسیدم کسی تا به حال پیشت اومده جواب رو نداد از خودم پرسید بعد از کلی حرف خدا حافظی کردم و ازش پرسیدم کجا میتونم تو رو دوباره ببینم گفت من از هرجایی که تو فکر میکنی به تو نزدیک تر هستم  ور فت موقع برگشت حالم خیلی بد بود و افتادم زمین اما کسی به من توجه نکرد بعد احساس سنگینی کردم بله این قلبم بود که از گرسنگی و خستگی سنگین شده بود داشت از جا در می آمد و من هم درش آوردم و همانجا رهایش کردم یک غذا خوردم وپولش را ندادم  به پیرمرد کور فال فروش خندیدم و سوار اتوبوس شدم و پولش رو ندادم تا به خونه رسیدم درست همونجایی که اول بودم الان سال ها از اون اتفاق گذشته و من بدون قلب دارم زندگی میکنم قلبم فقط چیزی در رونم تپش میکند که نمیدانم اسمش چیست شما میدانید!!هربار میخواهم به آن پیرمرد سری بزنم میگویم بزار باشه برای فردا مثل بقالی محلمون که نوشته نسیه امروز نه فردا  اون فردا هیچ وقت نمی آد راستی اگر هنوز قلب دارید قدر ش را بدانید و برای من هم درش جایی وا کنید و به من بگید چون من شاید قلب نداشته باشم ولی آدم های قلب دار را دوست دارم . خاطرات یک آدم آهنی سید امیررضا هاشمی یاحق

در آپارتمان همه چیز رنگه دیگری دارد صدای بلند ضبط صوت به یک رویا تبدیل میشود صدای بلند آزار دهنده است پس به ناچار چشم و گوشت را به صدا های دورو برت میبندی و به هدفون و صفحه گوشیت دل می سپاری  خانه های آدم ها به هم نزدیک است خیلی نزدیک البته به لطف این دیوار های توخالی فاصله بین مان خالی تر میشود شاید از خیلی از عزیزانمان همسایه هامان به ما نزدیک باشند ولی اکثرا از ما دورند دور دور  شاید به خاطر همین است که ریتم زندگی هایمان به هم نمی خورند  وقتی از حتی از این هم نزدیک تر مثل همین یارویی که  تو مترو روی من خوابیده و بلند نمیشه ولی اصلا نمیشناسمش شبیه این کارمندای بانک میمونه آقا آقا بیدارشو دیگه!!!!!!!!


تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان نیستد اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم داریم ولی کلی دوست دارم داریم اونقدر زیادند که نمیتونم بشمارم تازه این ها حرف هایی هستند که ما ساختیم کلی حس هست که کلمه  ای براش متولد نشده پس ما هم به احترامشان سکوت میکنیم سکوتی به عمیقی اقیانوس سکوتی به نرمی شن های ساحل به خش خشی برگ های پاییز به صدای گنگ داخل دالون به جور واجوری حس آدم ها به یه آهنگ و در آخر به اما بعضی از کلمات زنده اند روح دارند نه این که فکر کنید خودشونا نه  این زنده بودن رو وام گرفتن از چی!!از کی!! بابا مامان عید بهار خواهر برادر   این کلمه ها برای همه یک معنی ندارند این شمایید که انتخاب میکنید کلمات زندگی تان چه معنی دارند معنا بخش زندگی خودتان خودتان هستید راستی آیا تا به حال به عشق معنا دادید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


از جنس سخت لباس هایت خسته شدی به زودی یک لباس نرم می آید

از سرد مزاجی و یخی خسته شدی به زودی یک حرف گرم می آید

از این هیاهو خسته ای نگرانی به زودی دو کوچه آنور تر یک کوچه بمبست می آید

حتی اگر خدایی نکرده خودکشی هم می خواهی بکنی وایسا  به دیدنش می ارزد به زودی برف می آیید


در دنیای بزرگتر ها دیگر خبری از هفت سنگ نبود

دیگر صدای سوک سوک قایم شدن زیر تخت نبود

دیگر خبری از دفتر نقاشی و مداد رنگی نبود

دیگر شوق تعطیلی در یک روز برفی نبود

دیگر داغ شدن پاها از بازی فوتبال نبود

دیگر شوق گرفتن عیدی بعد هر سال نبود

دیگر خبری از کتاب های تن تن و قهرمان بازی نبود

دیگر خبری از کل کل بچه ها سر قرمز و آبی نبود

دیگر خبری از سر زدن  و زنگ زدن و گل خشکیده داخل نامه نبود

دیگر پشت سرم رفیق و هم بازی که نه حتی سایه ام نبود

دیگر زندگی ام به رهایی کودکیم حتی برای یک نفس نبود

اما باز هم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود


سمفونی برف  آرام آرام تند تند

خواستم نفس عمیقی بکشم دود تهران ناتمامش گذاشت تبدیل به سرفه شد حس آزادی ما شد زحمت  میخواستم برف را بغل کنم کاپشن دست کش بینمون فاصله انداخت دستکشم رو که در آوردم همان جا آب شد گویی که تنش رنگی نداشت 

دست من گرم گرم تن او سرد سرد زندگی پر از تناقض است به غیر از این برف که هست یک دست سفید

 



چه سهمی از دریا به غیر از سیلی میرسه به ساحل میرسه سنگ ها

تن تو یه دریا قلب من گوش ماهی افسوس مرا چیدند تیغ های خرچنگ ها

بی خورشید فردا دل خسته از هرجا تو رومه خوندم باز خودکشی نهنگ ها

با رنگ چشات سراب رو فهمیدم وقتی دویدم من به سوی آغوشت فرسنگ ها


ژنده پوشیده ام تا بلکه رسوایم کنی       زیر ابر نمی مانم باد میوزد تا که عریانم کنی   سایه ام رو بلند تر رنگ میزنم تا توی شهر خالی پیدایم کنی

میدوم برای دیدنت در بیابان های تو در تو تا که سیرابم کنی

من روز را به عشق شب به پایان میبرم تا که مرا خوابم کنی

توی سیاهی مطلق پلک هام غرق در رنگ و رویایم کنی

در کنار دریای شمال کنار قصر های شنی بچگی ام بیدارم کنی

بازهم بیای و در زمستان های سرد و کلاس درس بیمارم کنی

باز هم جمعه شب ها بیای و بی خوابم کنی 

باز هم با یه خبری دارمت بی تابم کنی

تو تاریکی ها و سیاهی های شب غرق مهتابم کنی

بین قایم باشک بازی های من و دنیا باز زیر پیراهنت  پنهانم کنی



باز قلم در دستم میلغزد که چه کنم چه نکنم چه بنویسم و چه ننویسم پنجره اتاق را باز میکنم تا شاید هوا عوض شد  اما هوای دلم عوض شدنی نیست پس از برای دلم دنبال هم نشینی میگردم  هم نشینی که تکراری نباشد همنشینی که بر خلاف من پر از شور و تکاپو است و بر خلاف ریتم کند زندگی پر سرعت بی ایراد و لمس شدنی حس شدنی خنک یعنی باد بی سرزمین بی سقف بی انتها بی بمبست متنوع به او گفتم که من را از این جا ببر ببر جایی دیگر گفت تا به حال به خودت در آیینه نگاه کردی خرس گنده خندیدم و گفتم پس کی از این دیوار در دیوار در دیوار در دیوار خلاص شوم گفت از تد بهترهاش از تو قوی تر ها از تو زیبا تر ها برده ام الماس پیکر چشم دریایی جادویی تر خوش فکر تر بردم تو کیستی که من نبرم گفتم پس کی گفت روزی که دگر جمجمه ای نماد دیگر گوشتی نباشد خاکسترت را بدون روادید جابه جا میکنم یکی را از آفزیقا به اروپا دیگری از آمریکا همه میروند یاد حرف فروغ فرخزاد  و فیلم کیارستمی افتادم حسی درونم میگفت و هزاران بار گفتم باد ما را خواهد برد باد ما را خواهد برد پس این همه هیاهو و سعی چیست تن بی سرت را که خواهد گریستت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان ندارند  اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم داریم ولی کلی دوست دارم داریم اونقدر زیادند که نمیتونم بشمارم تازه این ها حرف هایی هستند که ما ساختیم کلی حس هست که کلمه  ای براش متولد نشده پس ما هم به احترامشان سکوت میکنیم سکوتی به عمیقی اقیانوس سکوتی به نرمی شن های ساحل به خش خشی برگ های پاییز به صدای گنگ داخل دالون به جور واجوری حس آدم ها به یه آهنگ و در آخر  اما بعضی از کلمات زنده اند روح دارند نه این که فکر کنید خودشونا نه  این زنده بودن رو وام گرفتن از چی!!از کی!! بابا مامان عید بهار خواهر برادر   این کلمه ها برای همه یک معنی ندارند این شمایید که انتخاب میکنید کلمات زندگی تان چه معنی دارند معنا بخش زندگی خودتان خودتان هستید راستی آیا تا به حال به عشق معنا دادید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


 

یک دو سه اینجا رو نگاه کنید چیک البته خوب بفهمی نفهمی صداش خیلی هم چیک نیست ولی مگه گربه میویو میکنه یا بارون شرشر و شپ شپ میکنه یا سگ واق واق میکنه راستی یادم رفت بگم صدای دوربین رو میگم موقع عکس گرفتن‌ بعضی وقت ها یک جایی هستی و یهو یکی میگه راستی جمع شید جمع شید یه عکس یادگاری بگیریم باهم دوربین رو بدید من خوب همه اینجا رو نگاه کنن سه دو یک دوباره سه دو یک که یهو یک نفر میگی فلانی بده من بگیرم تو برو وایستا همیشه هم طرف منتظره یکی این رو بگه ها ولی بعدش هی تعارف تیکه پاره میکنند و دست آخر اونیکی دوربین رو رو میگیره و بقیه ماجرا شاید اون لحظه هوا شرجی یا‌گرم باشه یا شایدم سرد و برفی یا اصلا آفتاب بخوره تو چشمت آفتاب بخوره ولی تو با تمام توان چشمات رو باز نگه میداری و فیگور میگیری و خوب امیدوارم هستی که تو عکس خوب بیفتی یهو مثلا از اسماعیل بشی تام کروزی برت پیتی چیزی معمولا همه حمله ور به سمت دوربین که ببینم عکس رو چطوری افتاد که البته به زبان فارسی سخت یعنی من تو عکس چطوری افتادم . این ها رو زمانی به یاد آوردم که به یه عکسی قدیمی تو فولدر عکس های شمال دیدم که اصلا یادم نبود و کنارمم یه قوطی پپسی بود که نوشته بود live at the moment  


مردم دور خانه مرحوم جمع شده اند گروهی خابالو و خسته انگار که به زور آمده اند در فواصلی دور تر ایستاده اند و هر از چندگاهی به ماشین های پارک شده تکیه میزندد و مدام چشمشان میچرخد که هم صحبتی پیدا کنند تا با او نه درباره مرحوم بلکه درباره پول بانک اقتصاد قیمت خانه ت کار فوتبال زن و بچه و خلاصه هر چیزی غیر از اون مرحوم و از دست دا دگانش صحبت کنند تا سرگرم شوند این گروه آشنایان و همسایگان و فامیل های درجه چندم اند البته به طور معمول افرادی که برای اجبار یا منافع کاری یا آبرو که همان منافع کاریست به زبان دیگر آمده اند که معمولا هر کس که بمیرد از این قشر افراد زیاد اند در آخر هم بعد ناهار خلال دندانی به دندان میکشند و با لحنی مغرضانه و کوتاه و با تن صدایی ریلکس بدن کوچکترین لرزشی در کلام میگویند که خدا رحمتش کنه اما در این بین کسانی هستند که تعداد کمی دارند اما خوب غذا از گلویشان پایین نمیرود ناراحت اند و بهت زده زمان را نمیدانند و در حسرت دیدار آن مرحوم هستند که امید است که بعد چند ماهی فقدان آن مرحوم برایشان عادی میشود آن مرحوم هم هر که باشد در کم تر از نیم ساعت دفن میشود و فراموش میشود یا اصلا جاودانه شود چه فرقی میکند آیا فرقی دارد که چند نفر در مراسم حضور دارند . که قطعا عمدتا هدفی غیر از تاثر دارند پس بهتر نیست قبل از این که در نقش مرحوم باشیم اندکی جای خودمان زندگی کنیم نفس بکشیم لباس بپوشیم راه برویم پول خرج کنیم یا شوق پسنداز داشته باشیم و جوک تعریف کنیم بهتر نیست برای کسانی که ارزشی برایمان قاعل نیستند وقت خرج نکنیم و با گروه از دست دادگان مهربان تر باشیم و عشق بورزیم 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها